نقد متفاوت فیلم، سریال، بازی



بی نظمی یک نظم کشف نشده است!

نمره در سایت IMDB  6.8

معمولا فیلم دیدن برای استراحت و تفریح است و اکثر مردم هم فیلم های طنز و بی محتوا را بیشتر می پسندند اما اگر هوس کرده اید یک فیلم عجیب و غریب به شدت فکری با پایانی دور از انتظار ببینید قطعا فیلم Enemy 2013 با کارگردانی Denis Villeneuve و بازیگری زیبا و جالب Jake Gyllenhaal گزینه مناسبی است. این فیلم فسفرهای مغزتان را به آتش می کشد! سبک فیلم سورئالیسم است. همین کلمه کافیست تا متوجه مضمون فیلم بشوید. جیک جیلینهال یک معلم تاریخ است که گرفتار روزمرگی شده است و در یکی از همین روزها یکی از دوستانش به او یک فیلم را معرفی میکند. او پس از دیدن فیلم متوجه شباهت بسیار زیاد خودش با یکی از بازیگران آن فیلم می شود. پس از سرچ در اینترنت عکس های دیگری از آن شخص را پیدا میکند وفیلم های دیگرش را هم می بیند و خیلی شوکه می شود چون انگار آن شخص خود اوست! آدرس آن بازیگر را از اینترنت گیر میاورد و به شماره خانه اش زنگ میزند و همسر آن بازیگر گوشی را برمیدارد و فکر میکند که شوهرش هست! او متوجه می شود که علاوه بر قیافه صدایش نیز کاملا شبیه همان بازیگر است برای همین همسرش او را با شوهرش اشتباه گرفته. در ادامه ملاقاتی با آن بازیگر ترتیب میدهد و متوجه می شوند که آنها دقیقا شبیه هم و انگار کپی یا همزاد هم هستند و هیچ اختلافی با هم ندارند.


 در این فیلم نیز همانند فیلم Shutter Island  بیننده باید تصمیم بگیرد که آیا این معلم تاریخ همان بازیگر است یعنی یک آدم دوشخصیتی که با رفتارش حتی همسرش را هم تحت تاثیر و فریب قرار داده است یا اینکه واقعا اینها دو نفر هستند؟! در این فیلم هم نشانه های مونارچ مانند تار عنکبوت دیده می شود خصوصا صحبت های اولیه او به عنوان معلم تاریخ در مورد کنترل بشر.

نکات مهمی در فیلم وجود دارند که باعث می شوند هر دو احتمال را بتوان اثبات کرد. در جایی مادر او میگوید تا کی می خواهی در توهم بازیگر بودن بمانی؟ این یعنی او همان معلم تاریخ است و بازیگر نیست. اما مطمئنا اگر دقیق به فیلم نگاه کنیم مواردی هم هست که این موضوع را زیر سوال می برد و این به خاطر سبک خاص فیلم است. اما در حقیقت این دو نفر یکی هستند و حالا چند سوال: اول اینکه چرا همسر بازیگر وقتی به دانشگاه می رود و معلم تاریخ را میبیند که دقیقا شبیه شوهر خودش هست بسیار شوکه می شود؟ خب اگر به فیلم خوب دقت کنید اولین بار که معلم تاریخ به خانه آنها زنگ میزند، همسر بازیگر فکر میکند که یک زن به شوهرش زنگ زده است و او به دروغ می گوید یک مرد تماس گرفته و واقعیت هم همین است، این شخص در حقیقت یک معلم تاریخ است که دچار دوگانگی شخصیت شده و فکر می کند بازیگر است و با همین عنوان ازدواج کرده و همسرش هم احتمالا فکر میکند که او یک بازیگر درجه سوم است برای همین وقتی به دانشگاه می رود و او را در نقش معلم تاریخ می بیند شوکه می شود چون فکر میکند او شخص دیگری است که دقیقا شبیه شوهرش است اما اینطور نیست ، او همان شوهر خودش هست که به او خیانت کرده و با یک نفر دیگر رابطه دارد و همین عذاب وجدانش باعث شده شخصیت دوگانه ای در برخورد با همسر واقعی اش بروز بدهد و از برگشتن پیش او شرمسار باشد. در آخرین صحنه های فیلم شاهد ناراحتی و گریه او هستیم. در واقع فیلم می خواهد به ما بگوید که همه ما دچار چنین مشکلی هستیم و یک همزاد بد داریم یا همان وسوسه که باعث می شود رفتار متفاوتی داشته باشیم از آنچه واقعا می خواهیم باشیم و حالا این همزاد در این شخص تقویت شده و باعث بیماری شده است و او گاهی فکر میکند معلم تاریخ است و گاهی فکر می کند بازیگر است و رفتارهای اجتماعی و اخلاقی اش هم تحت تاثیر این بیماری قرار گرفته است. نام فیلم هم به همین دلیل دشمن است در واقع دشمن او خود اوست.


چه کســـی با شمــا بازی میکند؟!

http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/2432423.jpg

5.8/10IMDb

بازی های کامپیوتری تا چه حد پیشرفت خواهند کرد؟ به خاطر بیاورید بازی های آتاری و تفاوت آنها با بازی های پرگرافیک امروزی نظیر Call of Duty یا ASSASSINS CREED . در این سال ها علاوه بر طبیعی تر شدن بازی ها داستان های پیچیده و تاثیر گذار هم به بازی ها اضافه شده اند و همچنان بازی های رایانه ای در حال پیشرفت هستند. اما این پیشرفت تا کجا ادامه خواهد داشت؟ آیا روزی خواهد رسید که بازیکن ها با پرداختن مبلغ هنگفت واقعا وارد دنیای مجازی بشوند و در آنجا به جای شخصیت های بازی قرار بگیرند؟! این ایده ای هست که توسط کستل ، نابغه کامپیوتر در این فیلم سینمایی به حقیقت تبدیل شده است. نقش او را Michael C. Hall بازی میکند که این روزها در سریال DEXTER  ایفای نقش می کند. مردی عجیب با قیافه ای شیطانی و شاید دوست داشتنی!

http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/1367334002_5.jpg

گرچه فیلم امتیاز بالایی در IMDb کسب نکرده است اما فیلمی است که از داستان نو و با کیفیتی بهره برده است. نقش اول فیلم یک زندانی بی گناه است که برای نجات خانواده اش و رهایی از جامعه ای که کستل ساخته است باید با جانش بازی کند. ماجرا از این قرار است که کستل یک جامعه مجازی ساخته و مردم جهان را به دو گروه تقسیم کرده است. یا آنقدر پولدار هستند که با پرداخت پول به کمپانی کستل از سرگرمی های او استفاده می کنند و به دلخواه کنترل یکی از شخصیت های مجازی داخل جامعه را به دست می گیرند و در آزادی کامل و بی قانونی زندگی مجازی تازه ای را تجربه میکنند یا اگر پولدار نیستند باید در این جامعه به اصطلاح مجازی به عنوان برده و شخصیت های بازی های مختلف به کار گرفته شوند. در حقیقت کستل آنها را وارد جامعه میکند و با قرار دادن تراشه ای بیولوژیکی در مغز آنها ، آنها را تبدیل به ربات های حرف گوش کن میکند و آنها بازیچه بازیکن ها یعنی کسانی که بازی ها و شخصیت ها را انتخاب می کنند می شوند.

در صحنه ای از فیلم شما کستل را می بینید در حالی که در پس زمینه او تعدادی پروانه است. این پروانه ها نماد رسمی پروژه مونارچ هستند. یکی از عظیم ترین پروژه های کنترل ذهن که در امریکا به مرحله اجرا در آمده است

http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/23.jpg

بنابراین موضوع فیلم چندان انتزاعی نیست، به تازگی نظریه ای مبنی بر خیالی بودن دنیا ارائه شده است که بر اساس همین فیلم و اصول فیلم ماتریکس است.

http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/o4b7o0.jpg.jpg

این نظریه ادعا میکند که ما در یک جهان شبیه سازی شده مثل بازی های کامپیوتری قرار داریم. همانطور که در ماتریکس گفته شده بود. بنابراین باید اتفاقات عجیب و غریبی مانند باگ ها و مشکلات گرافیکی بازی های کامپیوتری در دنیای ما رخ بدهد.

 http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/43244556.jpg

 http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/y6MUYiO.jpg

 http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/4354.jpg

http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/345433.jpg

این ها تصاویر مرتبط با این نظریه هستند.

جمله جالب و قابل تاملی در پوستر های این فیلم نوشته شده است: چه کسی با شما بازی میکند؟!


سایر مطالب مرتبط:
نقد فیلم لوسی LUCY

نقد فیلم برتری (Transcendence)

نقد فیلم Predestination

ارابه ریدلی اسکات!


6.4/10 IMDb

 

آیا فیلم لوسی حملات تروریستی پاریس را پیشگویی کرده بود!

با اینکه موضوع فیلم چندان جدید نیست اما به خاطر صحنه های اکشن و جلوه های بصری زیبایش در نظر اکثریت قابل قبول واقع شده است. ماجرا از این قرار است که بشر حداکثر از ده درصد ظرفیت مغز خود میتواند استفاده کند. اما لوسی بر اثر ورود ماده ی مخدر جدیدی این قابلیت را پیدا میکند که بتواند از صد در صد مغز خود استفاده کند، ایده فیلم کاملا شبیه فیلم نامحدود Limitless هست و انگار نویسنده فیلم با دیدن فیلم نامحدود با خودش گفته اگر من بودم داستان را طور دیگری پیش می بردم و دست به ساخت فیلم لوسی زده است!  اینکه بشر نمیتواند بیش از ده درصد مغزش را استفاده کند مربوط به قابلیت های مغز هست و اینطور نیست که بگویید 90 درصد مغز غیر فعال و بدون خاصیت است! بلکه ما از همه بخش های مغزمان استفاده میکنیم اما از توانایی ها و ظرفیت مغزمان به طور کامل استفاده نمیکنیم، مثلا شما با گوشی خود بازی میکنید و چت میکنید اما یک نفر با همان گوشی کارهای هک و ی را انجام میدهد و شخص دیگری با آن ممکن است یک کار جدید و نوآوری انجام بدهد. در همه این حالات از گوشی تماما استفاده میشود و پردازشگر و نمایشگر و همه قسمت ها فعالیت دارند اما مثلا کسی که با گوشی فقط تماس میگیرد و چت میکند فقط از ده درصد قابلیت های یک گوشی همراه استفاده میکند. مغز هم چنین است و ما از همه قسمت های آن استفاده میکنیم اما هنوز نتوانسته ایم از همه ظرفیت و توانایی مغزمان استفاده کنیم. حالا لوسی یک دختر مظلوم است که قربانی قاچاقچیان مواد مخدر میشود و آنها ماده مخدر جدیدی که هنوز از تاثیرات آن کاملا مطلع نیستند را درون شکم لوسی و چندین نفر دیگر جاسازی میکنند تا از این طریق مواد را از شرق به غرب صادر کنند. جالب است که در حقیقت مواد مخدر جدید و صنعتی برخلاف مواد مخدر سنتی همیشه در غرب تولید میشود و به کشورهای شرقی صادر میشود اما در این فیلم به دروغ برعکس چنین چیزی را نشان میدهند.

بر اثر ضربه ای که به شکم لوسی وارد می شود بسته مواد پاره میشود و وارد جریان خون لوسی می شود. از نظر علمی به احتمال زیاد می بایست لوسی بمیرد اما او زنده می ماند و تبدیل به یک ابرقهرمان می شود که از همه ظرفیت مغزش می تواند استفاده کند. این ماده ی مخدر ماده ای است که به صورت طبیعی به مقدار اندک در رحم مادر تولید میشود و به منظور رشد مغز به جنین می رسد. حالا دانشمندان با کمک علم این ماده را در آزمایشگاه تولید کرده اند و مقادیر زیادی از آن وارد بدن لوسی می شود. او قابلیت های ویژه ای مانند تله پاتی و تله کینزی پیدا می کند. در اوایل فیلم به محض اینکه متوجه موضوع میشود به سراغ پروفسوری میرود که مورگان فریمن نقش آن را بازی میکند. او در فیلم، اینشتینِ زمان کنونی است. و لوسی کسی را لایق تر از او پیدا نکرده است. او در پاریس زندگی میکند و لوسی بعد از یک سری صحنه های اکشن خودش را نزد او می رساند و میگوید من قرار است اسرار مهمی را در اختیار تو قرار بدهم.

نکته جالب در مورد امنیت نه چندان مناسب فرانسه است. قاچاقچیان و صاحبان آن ماده مخدر به دنبال لوسی به پاریس میروند و برای رسیدن به لوسی پاریس را به خاک و خون می کشند و جالب است که پلیس فرانسه حریف این تبهکاران مسلح نمی شود!

خوشبختانه لوسی قبل از اینکه توسط رییس قاچاقچیان دستگیر بشود یک سفر سریع از ابتدای خلقت تا به امروز را انجام میدهد و تبدیل میشود به نسل آینده کامپیوترها یعنی کامپیوترهای بیولوژیکی که ترکیبی از موجودات زنده و الکترونیک خواهد بود و در آخر همه دانشش را در یک فلش تقدیم پروفسور میکند.

فیلم امتیاز بالایی کسب نکرده است چون میتوانست خیلی بهتر از اینها باشد و برخلاف ظاهر پر زرق و برقش اصلا فیلم چالش برانگیزی نیست و هرکسی با هر سطح فکر و ضریب هوشی میتواند به تماشای فیلم بنشیند و در آخر هم چندان ابهامی برایش نخواهد ماند. تنها بخش های عمیق و فکری فیلم، سخنرانی پروفسور درباره پیدایش موجودات زنده و صحنه های آخر فیلم است. همچنین موسیقی فیلم بسیار خوب از کار درآمده است و در صحنه هایی واقعا با روح و روان آدم بازی میکند.

انتخاب نام لوسی بسیار هوشمندانه و زیباست، لوسی یعنی نور و روشنایی ، البته از نوع آگاهی یعنی نوری که سبب آگاهی و رهایی از تاریکی بشود. حالا این اشاره دارد به حلقه گمشده تکامل یعنی اینکه چه چیز سبب شد انسان خمیده غار نشین به انسان متمدن امروز تبدیل بشود؟ این سوال بزرگی است و سازندگان فیلم قصد دارند بگویند یک عاملی همانطور که سبب رشد و تکامل لوسی شد باعث رشد و تکامل انسان هم شده است.


Ratings: 7.4/10 IMDb

اگر فیلم رو دیدید و چیزی نفهمیدید اینجا را بخوانید!

این فیلم بی نظیر محصول سال 2014 هست، یک فیلم علمی تخیلی که ابتدای فیلم اصلا انتظار چنین ژانری را ندارید و محیط و شخصیت ها اصلا به یک فیلم علمی تخیلی نمیخورند اما یکدفعه فیلم شما را غافلگیر میکند و شما با یکی از پیچیده ترین فیلم های علمی تخیلی روبرو میشوید.

موضوع فیلم بر اساس دو تناقض بزرگ شکل گرفته است. اول این که اگر به گذشته سفر کنیم و والدین خودمان را قبل از ازدواج بکشیم چه اتفاقی می افتد و آنگاه ما چطور وجود خواهیم داشت که بخواهیم این کار را انجام بدهیم؟! دومین سوال که ابتدای فیلم هم شخصیت اصلی فیلم به زبان می آورد این است که اول مرغ بوده است یا تخم مرغ؟! حالا این سوالات عجیب ساختار فیلمی را تشکیل داده اند که حداقل باید دوبار آنرا به دقت ببینید تا متوجه اصل ماجرا بشوید.

ماجرا از آنجایی شروع میشود که ماشین سفر در زمان اختراع شده است و این اختراع پرتابل هست و به صورت یک کیف دستی توسط شخصی که میخواهد در زمان سفر کند حمل میشود. یک سازمان سری تشکیل شده است که میخواهد با کمک سفر در زمان جلوی جنایات بزرگ و حملات تروریستی را بگیرد. اما هر کسی نمیتواند مامور سفر در زمان و مبارزه با جنایات باشد به همین منظور سازمان دنبال شخصی میگردد که هم از نظر فیزیکی مناسب باشد هم اینکه گذشته ای نداشته باشد و آینده اش هم برای کسی مهم نباشد و کلا به کسی وابستگی نداشته باشد.

یک روز جین در مشروب فروشی نشسته است و با یکی از خدمه بار خوش و بشی می کند. آنها با هم شرط بندی میکنند که اگر داستان زندگی جین جالب ترین و متفاوت ترین داستانی بود که فروشنده شنیده است یک مشروب رایگان به جین بدهد. خدمه کسی نیست جز همان مامورِ سفر در زمان که به گذشته رفته و در لباس مبدل در یک مشروب فروشی مشغول کار شده است تا سرنخی از یک تروریست بزرگ بدست بیاورد. حالا با جین روبرو می شود. جین داستان زندگی اش را تعریف میکند.

یک روز وقتی از دانشگاه تعطیل می شود با یک پسر خوش تیپ برخورد می کند و آنها عاشق هم میشوند و یک رابطه یک شبه سبب می شود که جین باردار بشود و بعد از تولد دخترش یکی آنرا در بیمارستان می د! پزشک به جین میگوید شما دو اندام جنسی در بدنتان دارید و به خاطر زایمان اندام نه تان دچار مشکل شده و باید تغییر جنسیت بدهید و مرد بشوید! جین به ناچار تغییر جنسیت میدهد و تبدیل به جان میشود و حالا کینه ای از آن پسر به دل دارد و او را مقصر میداند. مامور سفر در زمان که خود را کارگر بار جا زده است به جان که همان جین سابق هست می گوید: تو بردی، واقعا داستان منحصر به فردی داشتی. حالا دوست داری تو رو با اون کسی که مقصر میدونی روبرو کنم؟ میخوای ببرمت پیشش؟! جان خیلی تعجب میکند و با ناباوری قبول میکند که با کمک آن مامور پیش آن شخص بروند. آنها به گذشته سفر میکنند دقیقا به تاریخی که جین با آن پسر روبرو شده است و جان به جلوی دانشکده میرود و ناگهان به صورت اتفاقی با خودش برخورد میکند! یعنی همان موقع که دختر بوده است و همه چیز خیلی اتفاقی پیش میرود و او عاشق خودش میشود و حالا چون او از آینده به گذشته رفته است جنسیت او مذکر است و خودش در گذشته مونث هست و قیافه اش هم تغییر کرده است به همین خاطر گذشته ی خودش او را نمیشناسد و نمیداند کسی که با او روبرو شده است همان خودش هست که از آینده آمده است. مامور سفر در زمان به جان گفته بود که اگر مقصری که به دنبالش هستی را نشانت بدهم او را نخواهی کشت و حرفش درست در آمد چون مقصر خودش بود و آن پسر که زندگی اش را تباه کرد خودش بود که از آینده به گذشته رفته بود!

http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/url.jpg

اشاره زیبایی به این جمله دارد که از ماست که برماست. و هرکسی مسئول مشکلات و گرفتاری های خودش هست. و این نکته را هم میگوید که تقدیر را نمیتوان تغییر داد و هرچی مقدر شده است همان اتفاق می افتد.

حالا نکته جالب اینجاست که مامور سفر در زمان هم خودِ جان هست! یعنی جین که دختر بوده و تغییر جنسیت داده و شده جان با مامور سفر در زمان یکی هست. یعنی مامور سفر در زمان همان جان هست که بعدا در سازمان مشغول به کار می شود و به گذشته سفر کرده و به مشروب فروشی می رود تا با خودش در گذشته مواجه بشود. حالا دو سوال ، اول اینکه چرا جان وقتی مامور سفر در زمان را میبینید متوجه نمی شود که او خودش هست؟! پاسخ ساده است، مامور سفر در زمان در یکی از ماموریت هایش در حال خنثی کردن یک بمب که همان تروریست مشهور کار گذاشته است صورتش می سوزد و مجبور می شوند او را جراحی پلاستیک کنند و ظاهرش و حتی تارهای صوتی اش کاملا تغییر میکند به همین خاطر جان او را نمی شناسد. سوال دوم: چرا مامور سفر در زمان که همان جان هست به 20 سال پیش رفته است و با خودش در حالی که غمگین ترین وسخت ترین لحظات زندگی اش را میگذراند روبرو شده است؟! پاسخ این است که مامور سفر در زمان به خاطر آن تروریست مشهور که بمب گذاری های زیادی رو انجام داده است و هزاران نفر را کشته است مدام به گذشته سفر میکند و سعی میکند جلوی او را بگیرد اما نکته مهم اینجاست که آن تروریست هم یک کیف دستی سفر در زمان در اختیار دارد و در زمان های مختلف سفر میکند و عملیات تروریستی انجام میدهد به همین خاطر نمی توانند او را دستگیر کنند. سفر های پی در پی باعث می شود مامور سفر در زمان گذشته اش را کم کم فراموش کند و به صورت یکپارچه نتواند به یاد بیاورد و بعد از جریان سوختگی صورت و تغییر چهره اش پزشک معالج به او میگوید تو دیگر آدم سابق نیستی و اشاره میکند به اینکه او گذشته اش را کامل به خاطر ندارد. عجیب ترین اتفاقی که برای مامور سفر در زمان یعنی جان رخ میدهد این است که با بمب گذار روبرو می شود و میبیند که بمب گذار خودش هست!!! یعنی آن تروریستی که  این همه سال دنبالش بوده است خودش هست! یعنی جین تغییر جنسیت میدهد میشود جان و بعد در سازمان استخدام میشود و همان مامور سفر در زمان میشود و بعدا در دوران بازنشستگی تبدیل به یک تروریست میشود و با سفر در گذشته عملیات بمب گذاری انجام میدهد و خودش در گذشته سعی دارد جلوی این بمب گذاری ها را بگیرد!

حالا چطور میتواند جلوی خودش را بگیرد؟! تصمیم میگیرد به بیست سال پیش سفر کند یعنی همان مشروب فروشی و به این دلیل خودش را به ملاقات خودش زمانی که دختر بوده در ده سال قبلتر میبرد و همه چیز را به خودش می گوید تا خودش را مجاب کند که در آینده در سازمان استخدام خواهد شد و به خودش میگوید بیا با هم به 20 سال آینده سفر کنیم و تو را به سازمان معرفی کنم! وقتی این کار را میکنند یک دیالوگ مهم میگوید، اینکه با اینکار ما جان میلیون ها انسان را نجات میدهیم. یعنی تصمیم میگیرد 20 از زندگی اش را حذف کند تا شاید تقدیرش عوض شود و دیگر تبدیل به تروریست نشود. مثلا اگر شما الان 24 ساله هستید و با ماشین زمان به ده سال پیش بروید که 14 ساله هستید و به خودتان بگویید بیا با هم با ماشین زمان به سال 2015 برویم زمانی که من 24 ساله هستم و اگر خودتان در ده سال پیش این پیشنهاد را قبول کنید و به زمان حال بیایید آنگاه در زمان حال دو تا از شما وجود خواهد داشت یکی 24 ساله یکی هم 14 ساله و از 14 سالگی تا 24 سالگی شما حذف خواهد و آن نسخه از شما که 14 ساله است و از ده سال پیش به زمان حال سفر کرده است نه زندگی در این سالها داشته است و نه خاطراتی از 14 سالگی به بعد دارد. جان با این کار می خواهد جلوی آن تروریست را بگیرد چون می داند خودش هست. و خودِ بیست سال جوانترش را به سازمان معرفی میکند و خودش بازنشسته می شود حالا جانِ جوان تر در سازمان استخدام شده است و بعدا دچار سوختگی می شود و همان اتفاق ها تکرار میشود و در دیالوگی میگوید ماری که دم خودش را میبلعد، اشاره دارد به ماجرای خمیدگی زمان و اینکه همه چیز تکرار می شود. اما باز هم حملات تروریستی اتفاق می افتد و جانِ جوان تر بالاخره با آن شخص تروریست مواجه می شود و با کمال ناباوری خودش را در سنین پیری می بینید. حالا چرا خودش به صورت پیرتر در همان زمان است؟ خب این همان جان ِ اولی هست که بازنشسته شده و این جانِ جوانتر همان جانی است که بیست سال به آینده سفر کرد و در آینده ماند پس باید جوانتر باشد. جان ِ پیر می گوید مرا نکش! من اشتباهی نکرده ام، من استفاده بهتری از ماشین زمان کردم، اگر من آن کارخانه اسلحه سازی را منفجر نمیکردم عده ای تروریست قرار بود از آنجا سرقت کنند و جنایات بیشتری اتفاق می افتد ، اگر من فلان شخص را نمیکشتم او وقتی مست بود باعث یک تصادف و کشته شدن عده بیشتری می شد و غیره.

http://file.mihanblog.com//public/user_data/user_files/585/1754544/89789.png

خب این خلاصه داستان فیلم بود که واقعا یک ساعت و نیم برای چنین سناریویی بسیار کم است و حتی میشد این فیلم تبدیل به یکی از بهترین سریال های روز دنیا بشود چون آنقدر نکته دارد که هرچه از آن بگویم بازهم کم است.

مثلا در اولین امتحان ورود به سازمان جان رد میشود و دلیل آن سرپیچی از دستورات و طبع خودسرانه و سرکشانه اوست و بی دلیل هم نیست که او از سازمان و تکنولوژی اش دور نگه داشته می شود چون بعدا تبدیل به تروریست میشود و این را شورای سازمان به درستی تشخیص داده بودند ولی یکی از مسئولین به خاطر علاقه ای که به جان داشت تصمیم گرفت او را وارد سازمان کند.

یا اینکه وقتی صورتش آتش گرفت دستش به کیف سفر در زمان نمی رسید و شخص دیگر کمکش کرد چون در واقع خودش بود و متوجه شده بود که خودش باعث شد که صورتش آتش بگیرد و سفر در زمان باعث شد خودش با خودش روبرو بشود و خیال کند دیگری همان بمب گذار است درحالی که خودش بود و همین فکر رو درمورد دیگری میکرد.

فیلم یک پیام اصلی دارد، اینکه تقدیر از پیش تعیین شده است و نمیشود آنرا تغییر داد حتی اگر در زمان سفر کنیم/

سایر مطالب مرتبط:

نقد و بررسی فیلم GAMER

نقد فیلم لوسی LUCY

نقد فیلم برتری (Transcendence)

نقد فیلم K-PAX



http://s6.picofile.com/file/89883368/132.jpg 

سریال فرینچ از بسیاری جهات شبیه سریال لاست می باشد چراکه خالق آن جی.جی.آبرامز همان خالق لاست است. گرچه این سریال از بازیگران حرفه ای و مناسبی استفاده نکرده است و یکی از شخصیت های اصلی فیلم با نام پیتر که تصویر او را در بالا مشاهده میکنید نمیتواند به خوبی از عهده نقش خود برآید. اما سناریوی بسیار قوی و جذاب فیلم مخاطب را تا پایان سریال کاملا راضی نگه میدارد. برعکس بسیاری از سریال های امروزی این سریال آغازی طوفانی و جذاب ندارد و احتمالا برخی از تماشاگران پس از چند اپیزود اولیه از سریال دلسرد شده و ادامه آن را تماشا نمی کنند. اما در اواخر فصل یک سریال اوج می گیرد و داستان اصلی را رو می کند. اگر کسی از من این سریال را بخواهد من از فصل دوم به بعد را به او میدهم چون خودم پس از دیدن فصل یک بی خیال آن شدم ولی وقتی دیدم طرفداران زیادی دارد و آن را با لاست مقایسه می کنند تصمیم گرفتم از اواخر فصل یک شروع به دانلود و تماشای سریال کنم و آن وقت نظرم راجع به آن کاملا تغییر کرد. از نکات مثبت این سریال می توان به موسیقی متن زیبا اشاره کرد. همچنین گروه سنی این سریال پایین تر از اکثر سریال های امروزی خارجی هست و تا حد ممکن کمترین صحنه های نامناسب را دارد. شخصیت اول فیلم دکتر والتر بیشاپ هست که از دوران جوانی به همراه دوست خود ویلیام بل تمام وقتشان را صرف علم و آزمایشات علمی عجیب و غریب کرده اند و حتی روی کودکان آزمایشات علمی کرده اند تا توانایی های کشف نشده و خارق العاده انسان را کشف کنند. آنها هیچ حد و مرزی برای کار خود قائل نبوده اند و به قولی در کار خدا دخالت هایی کرده اند. حالا والتر به خاطر عذاب وجدان از کارهای گذشته اش در یک آسایشگاه روانی به سر می برد و دوستش بل رییس یک موسسه علمی غیر دولتی به نام مسیو داینامیک هست که جدیدترین تکلنولوژی های جهان را در اختیار دارد.

به تازگی بخش جدیدی در پلیس فدرال FBI شکل گرفته است که به جرم و جنایات فراطبیعی می پردازد و برای اینکار یکی از مامورین خبره به نام الیویا دانم را در نظر گرفته اند. این خانم در بچگی موش آزمایشگاهی والتر بیشاپ بوده است! که چنین تصادفی کمی عجیب و ناباورانه به نظر می رسد. همچنین توانایی منحصر به فردی در تله کینزی دارد که بعدا در ادامه سریال متوجه آن میشود.

 http://s3.picofile.com/file/89883734/fringe_simpe_wallpaper_by_marloon_d38725u.jpeg

دکتر بیشاپ قبلا در چند مورد با دولت در مورد پروژه های سری فعالیت هایی داشته است و به دولت در مورد اختراع موبایل در آینده خبر داده است. تصمیم می گیرند او را وارد این بخش جدید FBI کنند چون با پرونده هایی روبرو هستند که حل آنها برایشان مقدور نیست. اما فقط اعضای درجه یک خانواده بیشاپ میتوانند او را از تیمارستان مرخص کنند. او فقط یک پسر به نام پیتر دارد که در عراق مشغول ی است به همین خاطر FBI به سراغ او می رود و بالاخره تیم سه نفره آنها تشکیل می شود. پیتر جوان بسیار باهوش و با استعداد است که مهندس الکترونیک هم هست اما در جامعه در موقعیت درست خود قرار نگرفته است. حالا این افراد شروع می کنند به حل معماهایی که به ظاهر تخیلی و غیرممکن هستند اما در حقیقت کاملا علمی و بر پایه و اساس منطقی واقع شده اند. به عنوان مثال در یکی از حملات تروریستی شخصی که هیچ بمبی به خودش متصل نکرده بود در ایستگاه مترو منفجر شد! در خون او مقادیر زیادی از یک ماده مخدر یافت شد که این ماده جدید توسط دکتر بیشاپ مورد آزمایش قرار گرفت و او متوجه شد که این ماده در حالت عادی هیچ  واکنش عجیبی از خود نشان نمیدهد اما اگر با یک فرستنده امواج رادیویی، یک طول موج خاص در برابر آن منتشر بشود روی این مایع تاثیر گذاشته و آنرا به شدت سخت و منجمد کرده و در نهایت مولکول های ماده از هم پاشیده و یک انفجار رخ می دهد. بنابراین آن شخصی که در مترو منفجر شده بود معتاد به این مایع بوده و حجم زیادی از این مایع را به مرور زمان به خودش تزریق کرده و در زمانی که می بایست ترور اتفاق بیافتد یک شخص دیگر امواج مورد نظر را در محیط پخش کرده است.

از این اتفاق های به اصطلاح فرینچی در این سریال زیاد رخ می دهد و اولین خطر در خاورمیانه است. من اوایل سریال فکر کردم مثل اکثر سریال های معمولی نظیر ماوراطبیعه Supernatural یا عامل ناشناخته PSI FACTOR این سریال هم خلاصه می شود در همین اتفاقات عجیب و غریب و حل آنها. اما سخت در اشتباه بودم چون این فیلم براساس نظریه جهان های موازی یک سناریوی منحصر به فرد و خیلی خاص دارد. در واقع تمام این اتفاق ها توسط عده ای دیگر ایجاد می شوند و آنها می خواهند راه خود را به دنیای ما باز کنند. آنها بسیار از ما قدرتمندتر هستند و هیچ احساساتی ندارند. آنها فقط نظاره می کنند و در تمام وقایع مهم جهانی حضور دارند!

 http://s6.picofile.com/file/89884534/countdown_the_12_best_episodes_of_fringe_so_far8.jpg

تکنولوژی آنها بسیار پیشرفته تر از ماست و طبق گفته یکی از آنها توان علمی و نظامی امریکا در برابر آنها مثل مورچه ای در برابر انسان است. حتی خود آنها از ما بسیار قدرتمندتر هستند. اما چرا؟!

مغز ما به بخش های مختلفی تقسیم میشود ، بخشی مربوط به احساسات بخشی مربوط به منطق ، بخشی مربوط به تخیل و.

یک واقعیت تاریخی هست در مورد قوم نازکا در پرو که ذکر آن بی ارتباط با این موضوع نیست. یک نوزاد جمجمه محکمی ندارد و شکل جمجمه یکی از عوامل مهم و تعیین کننده مقدار رشد نواحی مختلف مغز هست. اقوام نازکا سرِ کودکانشان را وقتی که تازه به دنیا می آمدند از دو طرف با چوب می بستند تا سر به صورت بیضی شکل و رو به بالا رشد کند. اینطور مهارت ریاضی و منطقی آنها بیشتر پروش پیدا میکرد و بخش های دیگر مغز که از نظر آنها زیاد مهم نبود کمتر. ببینید چند هزار سال پیش اقوام امریکای جنوبی چه دانشی داشتند! همین سبب شد خطوط پر رمز و راز و ناممکن نازکا را ترسیم کنند.

 http://s6.picofile.com/file/89884626/nazca_273636.jpg

حالا این افراد که توسط FBI نظاره گر نام گرفته اند دقیقا همین کار را با کمک یک فناوری رباتیک انجام داده اند و بی خیال احساسات و بخش های غیر علمی و منطقی مغز شده اند و تبدیل شده اند به انسان های ماشینی بسیار باهوش و خطرناک که قدرت ذهن خوانی و تله پورت دارند و معلوم نیست از کجا می آیند و چه هدفی را دنبال می کنند! آنها بیرحم و بی احساس هستند.

لحن صحبت کردن و لباس پوشیدن این افراد خاص و مبتکرانه است.


شخصیت های اصلی فیلم مثل اولیویا دانم و پیتر چندان به دل نمی چسبند و ای کاش بازیگران بهتری برای این سریال با همچین سناریوی قوی در نظر گرفته میشد. سریال گهگاهی از چند شخصیت سریال لاست استفاده می کند . انگار شخصیت های سریال لاست حکم ادویه پیدا کرده اند و هرکسی می خواهد سریال خود را جذاب تر کند چند تا از این شخصیت ها را برای چند قسمت وارد سریال می کند تا چاشنی سریال بشود!

تمام بار بازیگری روی دوش والتر بیشاپ است که شخصیتی نیمه دیوانه دارد و همش فکر شکم است! در صحنه ای که اولیویا به دستگاهی متصل است و قرار است عملی شبیه برون فکنی انجام بدهد ضربان قلب و فشار خونش به شدت بالا می رود و پیتر نگران او می شود و میگوید والتر آیا کاری نمی کنی؟! والتر می گوید چرا پیتر؛ زودباش، برو روی اون میز کیفمو بازکن. پیتر کیف را با عجله باز میکند. والتر میگوید حالا بیسکوییت نمکی های منو برام بیار! و شروع میکند به خوردن بیسکوییت.

دکتر بیشاپ سالها پیش زمانی که بسیار مغرور بود و همه چیز را فدای علم می کرد با بزرگترین چالش زندگی اش رو برو می شود. پسرش بیمار می شود و او برای نجات پسرش از مرگ باید درمانی برایش میافت. او شب و روزش را یکی میکند و هر چه تلاش می کند موفق به ساخت دارو نمی شود و سرانجام پسرش می میرد. در کشفیات خود متوجه وجود جهان های موازی می شود و پنجره ای به سوی جهان دیگر باز می کند. در تئوری جهان های موازی می گویند شبیه این جهان و اجزای آن بیشمار حالت دیگر وجود دارد که شبیه هم هستند اما انتخاب های مختلفی انجام شده و تغییرات شانس وتقدیر سبب تغییراتی نسبت به دنیای ما شده است. مثلا در این جهان من مخترع و مجیشن هستم. در جهانی دیگر یک ایمان دقیقا شبیه من هست ولی در آنجا دنبال مجیک نرفته و خیلی بیشتر به درس علاقه داشته و به همین خاطر عینک به چشمانش می زند. یا در این جهان تمدن مصر سقوط کرده اما در جهانی دیگر اینطور نیست و یا همانطور که در سریال نشان داده شد در حادثه 11 سپتامبر در آن جهان کاخ سفید مورد حمله قرار گرفته و برج های دوقلو هنوز سالم هستند. دکتر بیشاپ در پنجره ای که باز شده ساعت ها به تماشای جهان دیگر می نشیند و خانواده خودش را پیدا میکند. پسرش پیتر در آنجا زنده است اما در آنجا هم مریض شده و پدرش یعنی والتر دوم که در آنجا باز هم دانشمند است اما اینبار برای دولت کار میکند و آدم حسابی تر است و با ویلیام بل هم دوست نیست مشغول ساخت داروی درمان پسرش است. دکتر بیشاپ اینطرفی! با دقت نگاه میکند و امیدوار است حداقل پیتر آنطرفی نمیرد! در لحظه ای که چند عنصر مهم با هم ترکیب می شود دکتر بیشاپ منتظر است ببیند که آیا رنگ محلول تغییر میکند و بر عامل بیماری غلبه می کند یا خیر. در این لحظه یکی از نظاره گر ها وارد آزمایشگاه میشود و دکتر بیشاپ سرش را بر میگرداند و به اون نگاه میکند و مشغول صحبت با او می شود و دقیقا در همین لحظه محلول تغییر رنگ میدهد و جواب میدهد. اما به علت پایین بودن مقدار یکی از مواد پس از چند ثانیه رنگ محلول دوباره به حالت اول بر میگردد! وقتی صحبت والتر بیشاپ با آن مرد کچل تمام می شود می بیند محلول هنوز تغییری نکرده و فکر می کند این فرمول اشتباه هست و کلا بی خیال آن میشود. والتر بیشاپ اینطرفی خیلی افسوس می خورد و میگوید دیگر امیدی به نجات پیتر ثانوی نیست. برای همین تصمیم میگیرد به جهان موازی دیگر سفر کند و خودش محلول را از روی همان فرمول که دیده بود بسازد و پیتر را نجات بدهد. او به دنیای آنها می رود و پیتر را می د  و به این دنیا می آورد و نجاتش می دهد اما دلش نمی آید پیتر را برگرداند و با اینکار نظم جهان را بهم می ریزد و باعث بروز دو رخداد مهم میشود. اول اینکه والتر بیشاپ در اینجا یک دکتر دیوانه است اما در آنجا وزیر دفاع امریکاست که وقتی به خانه برمیگردد و میگوید پسرمان کجاست؟ همسرش میگوید خودت آمدی و او را بردی! یادت نیست؟ لباس کهنه ای هم به تن داشتی! او این قضیه را انکار میکند چون در حقیقت والتر اینطرفی پسرشان را یده است. آنها فیلم دوربین های مدار بسته خانه شان را بازبینی می کنند و می بینند که یکی دقیقا شبیه خودش وارد خانه می شود و پیتر را می برد. چون در آنجا هنوز جهان های موازی را کشف نکرده اند حیران می مانند و میگویند شاید کار آدم فضایی ها بوده! یک مدت روی این فرضیه کار می کنند و به نتیجه ای نمی رسند. بعد میگویند شاید یک نفر جراحی پلاستیک کرده و خودش را شبیه او درست کرده و اینکار را کرده اما با تمام قدرت دولت و دستگاه های امنیتی و جاسوسی نمی توانند چنین شخصی را ردیابی و دستگیر کنند و در آخر پس از بیست و چند سال دستشان به جایی نمی رسد و سوژه خنده نشریات می شوند. چرا که همه میگویند این چطور وزیر دفاعی هست که نتوانست از پسر خودش دفاع کند؟

http://s6.picofile.com/file/898847/e34243.jpg 

اما سرانجام روزی که والتر بیشاپ اینطرفی روی توانایی یک دختر بچه مبنی بر سفر بین جهان های موازی بدون دخالت هیچ دستگاه یا دارویی کار می کند نتیجه کار سبب می شود که والتر آنطرفی متوجه وجود جهانی موازی شبیه خودشان بشود و بفهمد که پسرش پیتر کجاست. این دختر بچه که همان اولیویا دانم هست وقتی خیلی می ترسد می تواند بین جهان های موازی سفر کند و در آزمایشگاه بیشاپ وقتی تصمیم میگیرد به دکتر بیشاپ درمورد ناپدری ظالمش بگوید خیلی مضطرب و وحشت زده می شود و همین باعث می شود به جهان دیگر سفر کند و در حقیقت وارد دفتر والتر بیشاپ دوم بشود و به او همه چیز را می گوید و جلوی چشمانش ناپدید میشود. والتر می بیند دختر او را می شناسد ولی او دختر را نمی شناسد و وقتی ناپدید شدن او را می بیند متوجه می شود جهان دیگری هست که والتر در آنجا روی کودکان آزمایش می کند و اینجاست که متوجه می شود سالها پیش چه اتفاقی افتاده است و این باعث بروز کینه و دشمنی بین دو دنیا می شود که اولین نتیجه ی کاری بود که والتر بیشاپ کرد. دومین رخداد مهم این بود که سفر بین دنیاها همانطور که نینا شارپ جانشین ویلیام بل در موسسه مسیو داینامیک که از بازیگران سریال قهرمانان هم هست هشدار داده بود، سفر بین دنیاها باعث نازک شدن لایه های جداکننده دنیاها و آسیب جدی به هر دو دنیا می شود و ممکن است دنیاها ویران شوند و آخرامان رخ دهد. که والتر به خاطر خودخواهی اش به این هشدار توجهی نکرد و حالا جهان واقعا در معرض نابودی قرار گرفته است و نابودی دو دنیا و کینه و دشمنی اهالی دنیای دوم یک طرف، نظاره گر ها با کله های کچل و لباس های کلاسیک شان هم یک طرف.

یکهو سریال تغییر اساسی میکند و میشود ماتریکس جدید!

http://s3.picofile.com/file/89884968/fringe_733123.jpg

چند سال گذشته است و حالا نظاره گر ها دست از نظارت، مطالعه و یادداشت برداری کشیده اند و دنیا را تصاحب کرده اند.

 http://s3.picofile.com/file/89885092/037ca59d6fb32c017714052e8037e866.jpg

حالا شبیه فیلم ماتریکس دنیا پر شده از این آدم کچل ها و هیچ دولتی هم نتوانسته است با آنها مقابله کند و معدود انسان هایی  هم که باقی ماننده اند تحت عنوان وفاداران شناخته می شوند و جز اطاعت محض از این کچل ها کاری نمی توانند انجام بدهند.

 

حالا دنیا برای عده ای شورشی که میخواهند دنیا را نجات بدهند و جهان را از وجود نظاره گرها پاک کنند جای بسیار خطرناکی است. سر دسته این شورشی ها که عکسش را در همه جای شهر زده اند دختر پیتر و اولیویا دانم هست.

 http://s6.picofile.com/file/89885476/DSC_06_1.jpg

گروه اصلی فرینچ در یک ماده ای به نام کهربا منجمد شده اند و افراد گروه مقاومت موفق می شوند آنها را از کهربا بیرون بکشند و این کار باعث می شود آنها دوباره زنده بشوند در حالی که همچنان جوان هستند؛ چون رشد آنها در کهربا متوقف شده است. اما آیا گروه سابق فرینچ با کمک گروه مقاومت موفق می شوند نظاره گر ها را نابود کنند؟!

 http://s6.picofile.com/file/89885626/47x17ufr3domp37t9fl.jpg

همانطور که گفتم سناریو بسیار جذاب است و نباید این سریال را از دست داد. سریال مملو از ایده های جدید و ناب است. تنها ضعف آن بازیگری شخصیت های اصلی فیلم است. بازیگران این سریال در برابر ستاره های سریال های امروزی مثل Ian Somerhalder یا Milo ventimiglia یا Jensen Ackles و Jared Padalecki اصلا به حساب نمی آیند.

 

 http://s6.picofile.com/file/898861/1240429_595497113845134_1467546358_n.jpg

 http://s3.picofile.com/file/89886134/10153154_7555591520850_1119819632731165421_n.jpg

با این حال برعکس سریال هایی که از بازیگران قوی استفاده کرده اند اما به علت نداشتن داستان قوی دچار افت زیاد شده اند سریال فرینچ با گذشت زمان جذاب تر و زیباتر می شود. قابل ذکر است که این سریال به عنوان پرخرج ترین و پربازیگر ترین سریال تاریخ شناخته می شود.

گروه فرینچ متوجه می شوند که در تمام حوادث مهم جهان نظاره گرها حضور داشته اند و تصاویر مهم و قدیمی را بررسی کرده و نظاره گرها را در آن تصاویر میان انسان ها پیدا می کنند.

در طول هر اپیزود تصاویر عجیبی نشان داده میشود که هرکدام به یکی از حروف الفبای انگلیسی مربوط هستند و اگر چند تصویر هر اپیزود را کنار هم قرار بدهید کلمه ای معنا دار ساخته می شود که به داستان همان اپیزود مربوط است. همچنین هر تصویر به تنهایی معنا و مفهومی جداگانه دارد. مثل تصویر زیر که به معنای جهان های موازی هست.

 http://s6.picofile.com/file/89887076/600px_AppleGlyph.jpg

همچنین یکی از تصاویر ، تصویر یک پروانه است که این انتخاب هوشمندانه اشاره به پروژه سری مونارچ دارد.

در آخر با کمک گروه فرینچ، از خود گذشتگی والتر بیشاپ و یکی از اعضای نظاره گرها که به انسانیت خود بازگشته است و یک پسربچه نظاره گر که شبیه آواتار است دنیا نجات پیدا می کند و تاریخ از نو نوشته می شود.یک پسربچه کچل که دنیا را نجات میدهد یادآور شخصیت انیمیشن آواتار است با همین موضوع.

در این سریال و اصولا تمام کارهای جی جی ابرامز هدف جست و جو برای یافتن سرنوشت واقعی و هویت واقعی انسانی است. شخصیت های سریال خواسته یا ناخواسته در مسیر مبارزه با روزمرگی و سیستم بردگی جوامع امروزی قرار می گیرند و از انسان های گمنام و بی نام و نشان به شخصیت های مهم و تاریخ ساز تبدیل می شوند. همیشه عده ای هستند که بر مردم احاطه دارند و مردم جهان را کنترل می کنند. مردم طبق الگوی تعیین شده توسط آنها که در فرینچ، نظاره گر و در لاست، دیگران نام داشتند رفتار می کنند و از بین چند گزینه که آنها تعیین کرده اند باید انتخاب هایی داشته باشند که باز هم در تحت تاثیر انواع مختلفی از القای ذهنی قرار می گیرند. اما در همین سیستم به ظاهر بی نقص معدود افرادی پیدا می شوند که همانند نئو، شخصیت اصلی ماتریکس دچار یک خلاء ذهنی می شوند و به هیچ طریقی سرگرم اموری که برایشان تعیین شده است نمی شوند و ممکن است ابتدا به راه خلاف کشیده بشوند چون نقض قانون یک کار آنارشیستی محسوب می شود و به نوعی حرکت بر خلاف جهت رودخانه است البته از نوع منفی و بد. مانند نئو که ابتدا هکر بود و از راه هک کپی رایت پول در می آورد یا پیتر در سریال فرینچ که نتوانسته بود مدرک مهندسی خود را بگیرد و مدرک جعلی از دانشگاه MIT برای خودش درست کرده بود و در ابتدا مشغول کلاه برداری در عراق بود. همینطور در سریال لاست برخی از آنها خلافکار و شخصیت های ضد اجتماعی بودند. اما سرانجام یک شخص دانا که هدف و نقشه ای دارد پیدا می شود که این نوع افراد را سازمان دهی می کند مثل جان لاک در لاست یا دکتر والتر بیشاپ در فرینچ یا مورفیس در ماتریکس. و اینجاست که مبارزه آنها با گردانندگان جهان علنی می شود  و همانند هر سریال و فیلم هالیوودی دیگر سرانجام خوبی ، بدی  را شکست می دهد.

 سایر مطالب مرتبط:

نقد سریال جذاب لاست LOST



نوشته: ایمان صدیقی

فیلم برتری محصول سال  2014 ، فیلمی با ایده ای نه چندان جدید که به نظر می رسد مکمل فیلم لوسی (LUCY) باشد، به دلیل اینکه پا را از آنچه مخاطب انتظار دارد بسیار فراتر می گذارد و موضوعی جدید را در خصوص پیشرفت هوش مصنوعی و کامپیوترهای آینده مطرح می کند می تواند تقریبا هر بیننده ای را به خود جذب کند و او را به تامل وادارد. فیلم نکات ضعفی هم دارد و میتوانست بسیار بهتر از این باشد که می توان آنرا به حساب بی تجربگی کارگردان گذاشت چون این اولین تجربه کارگردانی اش است! البته او از همفکری کریستوفر نولان بهره جسته است و فیلمنامه خوب فیلم در کنار بازیگران خوب باعث شده اند فیلم در کل در نظر اکثر مخاطبان قابل قبول واقع شود. قبل از پرداختن به نکات فلسفی ، علمی و پنهان فیلم کمی در مورد داستان و بازیگران آن توضیح میدهم. نقش اول فیلم را جانی دپ بازیگر مشهور و یکی از گرانترین بازیگران هالیوودی بازی کرده است که فقط خواسته اند از نام او استفاده کنند و مخاطبان بیشتری را به خاطر حساس بودن و اهمیت فیلم جذب کنند. وگرنه نقش اول فیلم اصلا در حد و اندازه جانی دپ نیست و هر بازیگر نه چندان حرفه ای هم میتوانست آنرا به خوبی بازی کند. بنابراین شاید بتوان گفت جانی دپ در چندین سال اخیر ساده ترین و کم اهمیت ترین فیلمی که بازی کرده است همین فیلم است. او در نقش "ویل کستر" یک نابغه کامپیوتری یک چیزی شبیه بیل گیتس هست با این تفاوت که به عنوان بزرگ ترین دانشمند جهان موفقیت های عظیمی در توسعه هوش مصنوعی داشته است و توانسته است کامپیوتری با آگاهی کامل بسازد طوری که مانند انسان فکر کند و حرف بزند. او در آخرین پژوهش هایش ناخود آگاه و خودآگاه یک نوع میمون را که از نظر پارامترهای آزمایشگاهی شباهت زیادی به انسان دارد به یک اَبَرکامپیوتر منتقل میکند و میمون را میکشد. سپس حیات میمون از طریق کامپیوتر ادامه پیدا میکند. در واقع او توانسته است با آپلود کل مغز بر روی یک کامپیوتر مرگ را دور بزند به نحوی که اگر کسی بمیرد فقط جسم او از بین می رود و او میتواند زندگی اش را از طریق یک کامپیوتر قدرتمند ادامه بدهد. در واقع در بدنی کامپیوتری به جای بدنی خاکی! البته ایده فیلم چندان به دور از واقعیت نیست و تا به اینجای فیلم از واقعیت کپی برداری شده است. چون این ایده مدتی است که از طرف یک شرکت امریکایی در حال بررسی است و اخیرا مارتینه روتبلات سرپرست این پروژه با کمک کمپانی Hanson Robotics از روی دوست خود یک ربات هوشمند و متفکر ساخته است. البته شرکت های بزرگ دیگری هم بر روی چنین پروژه ای کار میکنند مانند: MyLifeBits یا Lifenaut. همچنین رئیس بخش مهندسی گوگل نیز بر این باور است که طی 32 سال آینده انسان‌ها قادر به آپلود کل مغز خود بر روی رایانه‌ها خواهند بود.

در این فیلم ایده ای که در ابتدا ساده و تکراری به نظر میرسد به طرز جسورانه ای بهبود میابد و در ادامه فیلم بسیار جذاب تر می شود.

"ویل" که یک دانشمند خوش قلب است و درخواست دولت برای ادامه پروژه زیرنظر دولت و FBI را رد کرده است در یک سخنرانی موفقیت جدیدش را به عموم مردم اعلام میکند و میگوید با اینکار می توانیم بسیاری از بیماری های لاعلاج و مادرزادی را درمان کنیم. در همان سخنرانی از طرف یکی از متعصبان دینی مورد هدف گلوله قرار می گیرد. گلوله به جای حساسی برخورد نمیکند و "ویل" زنده می ماند اما گلوله به نوعی سم آغشته است و به همین خاطر پزشکان به او میگویند نهایتا پنج هفته دیگر زنده می ماند. همسر "ویل" تصمیم میگیرد در این مدت همان کاری که "ویل" با میمون کرد روی او انجام بدهد و تمام ذهنش را به یک ابرکامپیوتر منتقل کند تا شوهرش پس از مرگ همچنان به زندگی اش در کامپیوتر ادامه بدهد. این کار با موفقیت انجام می شود و قسمت مهم فیلم از این لحظه به بعد شروع می شود. جانی دپ در نقش "ویل کستر" از حیات ابدی برخوردار می شود. شاید علاوه بر مشهور بودن او دلیل دیگر انتخابش بازی در فیلم ان دریایی کارائیب باشد چون در آخرین نسخه آن فیلم او از جهان مردگان نجات پیدا میکند و از مرگ رهایی می یابد و توسط یک طلسم سیاه از عمر جاودان برخوردار می شود و این پیش زمینه ای ذهنی است که وقتی تماشاگر این فیلم را می بیند نامیرا بودن او را در این فیلم بهتر قبول می کند. دستیار او "مکس" یک مسیحی معتقد است و با اینکه همکار اوست اما همیشه حد و مرزی برای علم قائل بوده است و از همان ابتدای کار مخالفتش را به همسر "ویل" اعلام میکند و میگوید به شخصیتی که داخل کامپیوتر هست نمی شود اعتماد کرد. نقش او را "پال بتنی" بازی میکند که اکثرا نقش شخصیت های مومن و دلسوز بشریت را بازی کرده است. در ادامه فیلم "ویل" از یک انسان کامپیوتری مجازی با آگاهی کامل تبدیل می شود به چیزی که تا به حال در فیلم های این سبکی بی سابقه بوده است. او به اینترنت متصل می شود و ذرات وجودش را در همه جای زمین پراکنده می کند و سعی میکند به تمام اجزای عالم متصل شود. تا به حال شاهد بودیم که در فیلم های این چنینی صحبت از پیشی گرفتن روبات ها و کامپیوترها از انسان بود یا اینکه انسان ها می توانند در زمینه شبیه سازی آنقدر پیشرفت کنند تا اینکه روزی بتوانند موجوداتی شبیه خودشان بسازند اما در این فیلم بحث فراتر می رود و "ویل کستر" تبدیل می شود به یک آگاهی جهانی و برتر که از درون همه انسان ها با خبر است و کنترل همه چیز را به عهده دارد حتی آب و هوا ! و در صحنه ای عرفانی بارش باران از ذرات وجودی او باعث می شود در عالم رخنه کند! او به تمام دوربین های امنیتی و شبکه های اینترنتی در جهان متصل است بنابراین قدرتی غیر قابل تصور بدست آورده است و میتواند خیلی راحت جلوی جرم و جنایات بسیاری را بگیرد و یا بالعکس. او شخصیتی مرموز است که مشخص نیست واقعا چه نیتی دارد. شعار تبلیغاتی این فیلم: Yesterday DR.WILL CASTER WAS ONLY HUMAN حاکی از این است که در این فیلم او به برای غربی ها که خدای حقیقی را فراموش کرده اند یک خدا شده است. همچنین وعده یک بهشت زمینی یا همان یوتوپیا را می دهد و دنیایی بدون بیماری و هرگونه عیب و نقصی. و از همان ابتدای فیلم "ویل کستر" و اکثر اطرافیانش اعتقادات یوتوپیایی دارند و برای تحقق آن تلاش میکنند. منطقه ای که تجهیزات کامپیوتری او در آن بنا شده است Brightwood نام دارد که این لغت می تواند به قوم یهود اشاره داشته باشد. خصوصا اینکه این قوم به بهشت زمینی که حضرت سلیمان وعده داده بود معتقدند که باز هم به یوتوپیا اشاره دارد. "ویل" پس از اینکه به درون کالبد کامپیوتری منتقل می شود از طرف دولت یک تهدید محسوب می شود و با تمام اقدامات مسلحانه ای که برعلیه او انجام میشود آسیبی نمی بیند و به هیچ کسی هم آسیبی نمی زند و حتی بسیاری از بیماران را شفا می دهد. همسرش تا آخرین لحظات در این تردید که آیا "ویل" واقعا اهداف خوبی دارد یا نه، به سر می برد و در آخر هم ویل توسط بهترین دوستش "مکس" و با همکاری همسرش از بین میرود البته او به خاطر نجات جان همسرش خودش را قربانی توطئه مکس میکند و دنیا ظاهرا به روال عادی خودش برمیگردد. با این حال ذرات او در جهان پراکنده است.

در خصوص توانایی های بشر و پیشرفت علم واقعا هیچ حد و مرزی نمی توان قائل شد و واقعا به قول الهی قمشه ای خلاقیت و توانایی انسان حد و مرز ندارد و محدود دانستن آن کاملا اشتباه و احمقانه است. بنابراین بسیاری از ایده های فیلم های علمی تخیلی همچون زیردریایی و سفر به ماه که ممکن شد روزی ممکن می شود.

اینکه بشر بتواند مرگ را دور بزند موضوعی جنجالی بوده است با اینکه ادیان بزرگ تاکید کرده اند هر انسانی خواهد مرد، بدیهی به نظر می رسد که انسان ها در آینده بتوانند طول عمر را بسیار طولانی تر کنند. من معتقدم علم خواهد توانست عمر انسان ها را طولانی تر کند.

چندی پیش در دانشگاه ناتینگهام(Nottingham) دانشمندان بر روی نوعی کِرم پهن که قابلیت شگفت انگیزی در بازسازی سلول های پیر خود دارد کار میکردند. در سلول های معمولی هر بار که یک کپی از سلول پیر گرفته می شود و سلول جدید ساخته و جایگزین سلول قدیمی می گردد طول تلومرِ (Telomere) سلول جدید کمی کوتاهتر از سلول اصلی میشود بنابراین پس از چند بار تکرار، دیگر سلول تقسیم نمیشود و این سبب پیری می شود. کشف بزرگ محققان این است که طول تلومر در هر بار تقسیم در این جاندار ثابت می ماند و میتواند تا ابد به جایگزینی سلول هایش ادامه داده و هیچگاه پیر نشود. اکنون تنها مشکلی که دانشمندان با آن روبرو هستند نحوه مدیریت روند جایگزینی و تعمیر سلول هاست. یکی دیگر از کشفیات مهم درخصوص حیات ابدی آنزیم جاودانگی بود که توانست در سال 2009 جایزه نوبل را از آن خود کند. تیمی از دانشمندان به سرپرستی پروفسور استرالیایی Elizabeth Blackburn آنزیمی را کشف کردند که به طرز موثری روند پیر شدن در سلول های انسان را کنترل کرده و حتی آنرا مع میکند! چالش پیش رو برای این دانشمندان کنترل این آنزیم است چون این آنزیم مانند شمشیر دولبه عمل میکند و ممکن است سلولهای سرطانی را هم تغذیه و تحریک کند.توجه داشته باشید مواردی که گفته شد برای عموم منتشر شده است  حال در خفا چقدر پیشرفت کرده اند فقط خدا میداند! جالب است بدانید زرتشتیان پیش بینی کرده اند که در آخر امان انسان ها چنان در پزشکی ماهر می شوند و دارو و درمان به اندازه ای پیشرفت می کند که انسان ها به جز مرگی که تقدیرشان باشد نخواهند مرد. این یعنی حیات انسان ها در آینده طولانی تر خواهد شد. به نظر میرسد ما به آن دوران نزدیک شده ایم. و در این راستا برای آماده سازی ذهن افرادی که مانند آن شخصی که دکتر ویل کستر را ترور کرد فکر میکنند اخیرا فیلم ها و سریال های متعددی ساخته شده است مانند سریال فرینچ و سریال سوپرنچرال.


 

 اگر اهل فیلم های فکری باشید و نقد فیلم ماتریکس را که قبلا نوشته بودم خوانده باشید بی درنگ شروع به خواندن این مطلب خواهید کرد. ماجرای این سریال کاملا متفاوت و نو بود، به نحوی که هرکسی برای درک سناریوی آن به مشکل برمیخورد و همانند مسائل عمیق فلسفی مانند این سوال که این جهان تا کجا ادامه دارد؟ ذهن را درگیر خود میکند و در آخر اعتراف میکنیم که از درک آن عاجز هستیم. اما نقدی که در اینجا میخوانید حاصل تفکر بسیار و نگاهی دقیق به سریال است

این سریال که چند سال پیش پخش شد آنقدر عجیب و پر کشش بود که طرفداران بسیاری پیدا کرد و سایت های بسیاری درست شدند برای نقد و رفع ابهام های سریال. اگر شما تمام قسمت های این سریال را در اختیار داشته باشید احتمالا چند روزی خواب و خوراک شما تعطیل خواهد شد و تمام وقت تان به تماشای این سریال سپری خواهد شد. حتی برخی مثل خود من، این سریال طولانی را دوبار دیدند، بله فیلم سازان غربی چنین فیلم هایی می سازند که میگویند امریکا حاضر است ارتش نداشته باشد اما هالیوود را داشته باشد. در عوض فیلم ها و سریال های ما طوری است که باید به رایگان از تلویزیون پخش شود یا بلیط سینما رایگان شود تا مردم آنها را نگاه کنند!

ماجرا از آنجا شروع می شود که یک عده انسان به ظاهر معمولی که گرفتار مشکلات و روزمرگی های فراوان خود هستند هواپیمایشان در یک جزیره سقوط میکند به هیچ وجه فکر نمی کنند که تا آخر عمر گرفتار راز و رمز آن جزیره بشوند.

وقتی هواپیما سقوط میکند آنها منتظر گروه نجات میشوند، اما پس از گذشت چند روز هیچ کسی برای نجات آنها نمی آید و آنها از اینکه این جزیره پنهان از دید مردم جهان است کاملا بی خبرند.

از همان اولین اپیزود فیلم معماهای سریال شروع می شود و جالب است که در این سریال حل شدن یک معما مساوی است با پیدایش چند معمای سخت تر، به همین ترتیب داستان آنقدر پیچیده و پر ابهام می شود که در آخر نویسندگان سریال از عهده تمام کردن آن بر نمی آیند!

پس از گذشت مدتی بازماندگان سقوط هواپیمای اقیانوسیه ۸۱۵ متوجه می شوند که در این جزیره گیر افتاده اند و سرنوشت نمی خواهد آنها از این جزیره خارج بشوند، همچنین در حین گشت و گذار در این جزیره متوجه تجهیزات و تاسیسات هراس انگیزی می شوند که به نظر می رسد توسط دولت ساخته شده باشد. آنها با یک دریچه در زیر زمین روبرو می شوند که دریچه آن کاملا مهر و موم شده و روی آن کلمه قرنطینه نوشته شده است. جان لاک یکی از شخصیت های فیلم معتقد است که باید این دریچه را هر طور که شده باز کنند به این امید که شاید از این سردرگمی نجات پیدا کنند.

جان لاک ، شخصیت معنوی فیلم است که بینش عمیقی دارد یکی از مهمترین شخصیت های این فیلم که قبلا فلج بوده و وقتی در این جزیره سقوط میکند شفا می گیرد. او جمله ای مشهوری دارد که می گوید: تو به من نمیتوانی بگویی که چه کاری را نمیتوانم انجام بدهم.” نام او هم از یکی از فیلسوفان مشهور به همین نام گرفته شده است.

Image result 

سریال طی فلش بک هایی که دارد به داستان زندگی تک تکِ شخصیت های اصلی سریال می پردازد و شما متوجه می شوید که در زندگی هر کدام از اینها عددی وجود دارد که پیوسته تکرار می شود. مثلا عدد جان لاک ۴۳ می باشد و همینطور بقیه شخصیت ها هر کدام عددی دارند.

وقتی موفق به بازکردن دریچه می شوند با شخصی روبرو می شوند که او هم مثل آنها در جزیره گرفتار شده است اما چندین سال است که مشغول یک کار تکراری و عذاب آور است. او به آنها تجهیزات الکترونیکی را نشان می دهد و یک تایمر که روی دیوار آویزان است و ۱۰۸ شماره دارد و وقتی به یک می رسد باید ۶ عدد را به ترتیب وارد کامپیوتر کرد:

۴،۸،۱۵،۱۶،۲۳،۴۲ و اگر کسی نباشد که این اعداد را به موقع وارد کند آنوقت یک انفجار عظیم که به علت تجمع انرژی الکترومغناطیسی حاصل از تاسیسات به کار رفته در جزیره است رخ می دهد و دنیا نابود می شود! برای فردی که باید این کار را هر روز انجام بدهد مقدار زیادی مواد غذایی هم گذاشته اند! که معلوم نیست از کجا آمده اند. جنبه معنوی قضیه این است که عدد ۱۰۸ در باور بودایی ها ۱۰۸نوع گناه است که بشر می تواند مرتکب شود. جالب تر اینکه این اعداد هر کدام مربوط به یکی از شخصیت های فیلم هستند. به عنوان مثال جک، شخصیت اول فیلم که در آخر سریال جهان را نجات می دهد عددش ۲۳ است و حتی در هواپیما روی صندلی ۲۳ نشسته بود. فامیلی جک، شپارد است که انتخابی زیرکانه است چون شبیه کلمه شپرد به معنای چوپان می باشد و حقیقتا جک از همان سکانس اول شروع می کند به چوپانی! یعنی جمع کردن مردم به دور خود و کنترل و هدایت آنها. اینکه این اعداد به چه معنا هستند، نکته ای است که من در هیچ کجا نقدش را پیدا نکردم مخصوصا بعد از نقد دکتر حسن عباسی در مورد این سریال انتظار داشتم ایشان به این نکته پی برده باشند و همین طور مثلث عشقی جک و سویر با کِیت که علاوه بر جنبه ی، یک موضوع مهم رواشناسی و جامعه شناسی است اما چیزی در مورد آن نگفتند. این سریال در زمان حمله امریکا به عراق ساخته شد و اینکه انفجار عظیمی رخ خواهد داد و باید یک نفر جلوی آن را بگیرد اشاره دارد به یازده سپتامبر، و کسی که در این سریال منجی جهان است همان جک است که عدد او ۲۳ است.

 Image result

چرا ۲۳؟ خب این اشاره دارد به سال ۲۰۰۳ ! اگر دو صفر را حذف کنید می شود ۲۳ و جک هم یک امریکایی است و سریال می خواهد بگوید که جرج بوش که او هم یک امریکایی بود در سال ۲۰۰۳ با حمله به عراق و مبارزه با تروریسم دنیا را نجات داده است. به همین خاطر عدد۲۳ را انتخاب کرده اند و جالب تر اینکه یکی از شخصیت های فیلم که مسلمان است، یک عراقی است که در آخر روحش را به شیطان می فروشد و آبروی هرچی مسلمان هست را می برد! بنابراین باز هم با قرار دادن این شخصیت منفی که عراقی هست سریال به ماجرای امریکا و عراق اشاره دارد.

ماجرای مثلث عشقی در مورد کِیت ، سویِر و جک است. کیت یک دختر مجرم و تحت تعقیب توسط پلیس است به خاطر قتل ناپدری الکلی اش به این دلیل که ش رفتار بسیار بدی داشته است. او با سقوط در این جزیره به نوعی از شرِ پلیس ها راحت می شود. سویِر هم یک امریکایی خلافکار و مجرم است اما او هم کاملا مقصر نیست! به این خاطر که در کودکی یک باعث مرگ پدر و مادرش می شود و خانواده اش را نابود میکند. کاری که او با زندگی آنها می کند آنقدر در روحیه سویر تاثیر می گذارد که او یک نامه برای آن شخص می نویسد و این نامه را از کودکی تا اکنون به همراه دارد و کل عمرش را در جست و جوی آن مرد است تا انتقامش را بگیرد. در این جزیره سویر به کِیت علاقه مند می شود ولی قلب او مملو از تنفر و حس انتقام است بنابراین یک علاقه ی پاک بین او و کِیت وجود ندارد. کیِت به سمت جک که پزشک است بیشتر تمایل دارد اما جک به اصول اخلاقی پایبند است و اصلا مانند سویر نیست و خودداری می کند. تا آخر سریال کِیت گاهی رابطه اش با جک قوی تر می شود و گاهی با سویر و شما متوجه نمی شوید که چرا باید چنین اتفاقی بیافتد؟

دلیل آنرا من به شما می گویم، سویِر نماد نیمه تاریک ِ ماست یا همان نفس عماره و وسوسه های شیطانی ماست. ما گاهی اسیر آن می شویم و به سویش می رویم اما دوباره به خودمان می آییم و به سمت خوبی و زیبایی می رویم. چون ذاتا به سمت خیر و نیکی گرایش داریم. جک نماد همین خوبی و کامل بودن است. به همین خاطر کِیت به سمت او کشیده می شود اما تا آخر سریال در حقیقت با نفس خودش در جنگ است و این چیزی است که این جزیره از آنها می خواهد. هرکسی که آنجا می آید باید پاک شود در غیر این صورت کشته می شود.

آنها متوجه می شوند که هیچ راه خروجی از جزیره نیست. در تاسیسات جزیره نمادی وجود دارد که دارما نام دارد.

Image result 

دارما در آیین بودا یکی از اسرار ماوراطبیعی است. در حقیقت تاسیسات این جزیره مربوط به تحقیقات سری دولت در دوران جنگ سرد است که در مورد مسایل: سفر در زمان ، کنترل ذهن و… است. دلیل اینکه آنها نمیتوانند از جزیره خارج شوند و کسی آنها را پیدا نمی کند این است که جزیره در دسترس مردم جهان نیست و دلیل آن همان تاسیسات است. در حقیقت اینکه هر ۱۰۸ بار باید کدها وارد شوند مربوط به ابعاد مکان زمان است و با اینکار جزیره در زمان جا به جا شده و از دسترس مردم جهان خارج می شود ولی افسوس که شخصیت های فیلم از این راز مهم بی خبرند و همین بی خبری باعث می شود نتوانند از جزیره فرار کنند.

آنها پس از مدتی متوجه می شوند که در جزیره تنها نیستند و عده ای هستند که دیگران(Others) لقب می گیرند. اینها کسانی هستند که جزیره را مدیریت می کنند. Others اشاره دارد به تشکیلات فراماسونری. در میان کسانی که از سقوط هواپیما جان سالم به در برده اند یک زن باردار هم وجود دارد که بچه اش پس از به دنیا آمدن توسط دیگران برای آزمایشات سری یده می شود. نام بچه اش هارون است، یعنی همان برادر موسی(ع) ! در دیالوگی به یادماندنی یکی از دیگران به جک و جان می گوید: این جزیره ، جزیره ی شما نیست، این جزیره جزیره ماست و اگر شما در اینجا زندگی می کنید فقط به این دلیل است که ما به شما اجازه داده ایم!

پس از گذشت چند فصل از سریال اگر فرد تیزبینی باشید متوجه می شوید که این جمله پیامی از طرف فراماسونری به جهانیان است. رئیسِ دیگران فردی یهودی و مرموز به نام بنجامین است که خود را وقف اجرای دستورات شخصی به نام جاکوب کرده است.

 Image result

جاکوب هم همان نام دیگر یعقوب است. جاکوب نیروی خیر در جزیره است و برادرش شر می باشد و این دو نبردی دیرینه با هم دارند. که این موضوع برگرفته از اندیشه های ایران باستان است.

 Image result

اینجا یک ابهام وجود دارد و اینکه بنجامین آدم بدی است اما از جاکوب اطاعت میکند! یعنی دستورات الهی را به نحو درستی انجام نمی دهد و در راهش ممکن است جنایت هم کند! درک این موضوع مشکل است اما با توجه به یهودی بودن بنجامین مشخص می شود که منظور فیلم سازان همان صهیونیست ها هستند که آدم های خوبی نیستند اما ادعا میکنند که کارشان درست است و یا تندروهای مذهبی که این چنین هستند. جالب است که همه اتفاقات جزیره زیر سرِ همین فرد یهودی یعنی بنجامین است و این اشاره دارد به دنیا و اتفاقات آن که توسط یک عده برنامه ریزی می شود. و کسانی که در این جزیره بر سر قدرت با هم دعوا می کنند در حقیقت امریکایی ها و انگلیسی ها هستند اما در نهایت مغلوب قدرت Others می شوند. مسافران هواپیما هم در حقیقت گلچینی از تمام فرهنگ ها و نژادهای مختلف جهان هستند که هرکدام حاوی پیامی در مورد آن تمدن هستند. شخصی که عراقی بود و پیشتر در موردش توضیح دادم در صحنه ای از فیلم در حالیکه در هواپیما نشسته است در دستش پاسپورتش را گرفته است اما پاسپورت ایرانی است! 

در این سریال نمادهای فراماسونری و باستانی خصوصا مصر باستان به وفور یافت می شود و حتی شخصیت های اصلی فیلم از نظر ویژگی های شخصیتی و اجتماعی بی شباهت به خدایان مصر باستان نیستند و می توان  آنها را به خدایان مصر باستان نسبت داد. یکی از نمادهای مصر باستان که به وضوح در سریال نشان داده میشود تصاویری است که پس از شمارش مع ۱۰۸ تایی نشان داده میشود و به خط هیروگلیف هست که ترجمه آن می شود، عالم اموات یا جهان پس از مرگ.

خب برویم سراغ جنبه متافیزیکی سریال. متافیزیک دقیقا مانند همین جزیره است، یعنی وارد شدن به آن کار آسانی نیست و خارج شدن از آن مطمئنا غیر ممکن است. خیلی ها می خواهند وارد حوزه های مختلف متافیزیک بشوند و همیشه به آنها هشدار داده می شود که اگر وارد این حیطه بشوید دیگر نمی توانید از آن خارج بشوید. این موضوع را احتمالا می دانستید اما نکته مهم این است که وارد شدن به آن هم کار آسانی نیست، همانند جزیره که در مواقع خیلی خاصی در دسترس قرار می گرفت. این سریال می خواهد بگوید از زندگی روزمره دل بکنید و ابعاد پنهان جهان را کشف کنید. می خواهد بگوید که غیرممکن وجود ندارد و معجزه اتفاق می افتد اگر ایمان قوی داشته باشید. سرنوشت در قالب Island نشان داده می شود و اکثر کاراکترهای سریال با اینکه به سرنوشت اعتقاد ندارند و دچار پوچی زندگی غربی شده اند اما در آخر مغلوب خواستِ Island یعنی همان تقدیر می شوند. 

پیام اصلی این سریال درک تقدیر و سرنوشت است می خواهد بگوید نام سریال که گمشده” است در حقیقت همان سرنوشت انسان هاست که باید پیدایش کنند. آنهایی که گرفتار روزمرگی و هدف های تکراری شده اند در حقیقت  سرنوشت خویش را گم کرده اند.

هرگونه کپی برداری از آن بدون ذکر منبع یا نویسنده شرعا جایز نیست.


+ نکته اصلی فیلم که کمتر کسی  متوجه آن میشود!

اگر از فیلم های سبک Shutter Island که معمایی در حیطه مسایل روحی و روانی را پیش رویتان قرار می دهند و قضاوت را به عهده شما می گذارند خوشتان می آید حتما باید این فیلم خوش ساخت با بازی بی نظیر کوین اسپیسی را ببینید. اما این فیلم به سادگی فیلم جزیره شاتر که لئوناردو دی کاپریو بازی میکرد نیست. این فیلم که از روی کتابی با همین نام ساخته شده است با ذکاوت خاصی شکِ شما به سالم بودن یا دیوانه بودن پروت که شخصیت اصلی فیلم است و ادعا میکند از سیاره ای به نام کی پکس آمده است برطرف میکند و در آخر شما را قانع میکند که او دیوانه بوده است اما در این نقد شما متوجه می شوید که فیلم در بطن خود می خواهد بگوید پروت واقعا فضایی هست و جالب است که در هرجا که نقد این فیلم را دیدم یا از هر کسی که فیلم را دیده بود پرسیدم گفت پروت دیوانه بوده است!

قبل از خواندن نقد این فیلم لطفا اگر آنرا ندیده اید ادامه مطلب را نخوانید چون پس از خواندن این نقد دیگر مشاهده فیلم جذابیت و کششی که باید برایتان داشته باشد نخواهد داشت و اگر فیلم را نبینید افسوس خواهید خورد. البته تاکید میکنم نسخه دوبله فارسی را از اینترنت پیدا کنید چون همانند فیلم شوالیه تاریکی بتمن که دوبله فارسی آن  ارزش فیلم را دوچندان کرده بود مشاهده این فیلم هم با دوبله فارسی جذابیت شخصیت فیلم را بیشتر میکند.


فیلم از کشش بسیار خوبی برخوردار هست و تا آخر شما را در جای خود میخکوب میکند. شخصی یکهو با درخشش نوری در آسمان در یک مترو پدیدار می شود و در این حین، کیف دستی یک زن به سرقت می رود و پروت به آن زن که به زمین افتاده است کمک میکند، در همین حین پلیس میرسد و به خودِ پروت مشکوک می شود و چند سوال از او می پرسد اما چون پاسخ های عجیب و غریب می دهد او را به بیمارستان روانی منهتن منتقل می کنند! در آنجا او به داروها هیچ واکنشی نشان نمی دهد و همین باعث می شود رئیس آنجا نظرش به پروت جلب شود و شخصا او را مورد معاینه قرار بدهد همان شخصی که در پوستر فیلم در کنار پروت مشاهده می کنید. بین این دو نفر دیالوگ های بسیار زیبا و فلسفی که از نوع کتاب شازده کوچولو هست رد و بدل می شود. رئیس بیمارستان که اسمش مارک هست درباره سیاره کی پکس از پروت سوال می کند. او میگوید در کی پکس قانون و حاکم وجود ندارد، مارک میگوید "بد و خوب را چطور تشخیص می دهید؟" پروت میگوید "تمام موجودات عالم بد و خوب را تشخیص می دهند!" پروت از زندگی ساکنان زمین ایرادهایی می گیرد که اکثرا درست و بجا هستند. مثلا در ادامه فیلم او اقدام به مداوای بیماران بیمارستان میکند و مارک به او میگوید "در اینکار دخالت نکن مداوای بیماران اینجا وظیفه منه"، پروت هم میگه: "پس چرا تاحالا خوبشون نکردی؟!"

همچنین از نعمت های زیادی که در زمین برای انسان ها مهیا شده است متعجب می شود و میگوید شما قدر این نعمت ها را نمی دانید. از سیاره خودشان هم می گوید، اینکه در آنجا چیزی به نام ازدواج وجود ندارد، و هوای آنجا که همیشه شبیه هوای گرگ و میش زمین است و برای همین پروت در زمین همیشه عینکی به چشم دارد چون نور خورشید او را اذیت می کند. دکتر مارک تصمیم میگیرد از پروت بخواهد دانش ستاره شناسی و مختصات سیاره شان را روی کاغذ ارائه بدهد. سپس نوشته های پروت را به چند نفر از دوستان ستاره شناس خود نشان میدهد آنها هم ناباورانه می گویند امکان ندارد کسی به چنین اطلاعاتی دسترسی داشته باشد و این نقطه حساس فیلم است چون دکتر مارک به این که او واقعا دیوانه باشد مشکوک می شود و این احتمال در او تقویت می شود که شاید واقعا فضایی باشد. سپس پروت را به نزد چند ستاره شناس مشهور می برد و در ابتدای آشنایی آنها با پروت وقتی آنها را معرفی می کند، پروت میگوید: دکتر، دکتر، دکتر، توی این سیاره چندتا دکتر وجود داره؟! وقتی آنها دانش ستاره شناسی و نجوم پروت را می بینند مبهوت می شوند و میگویند کسی روی زمین نیست که تا این حد دانش داشته باشه و پدیده ستاره های دوقطبی را پروت برای آنها حل میکند کاری که تا آن زمان هیچ دانشمندی موفق به حل آن نشده بود. در اینجا انتخاب هوشمندانه ای از سوی فیلم ساز صورت گرفته است چون به بیماری پروت هم دو قطبی می گویند. بیماری که شخص فکر کند از سیاره دیگر آمده است یا کلا شخصیت بیگانه دیگری پیدا کند اختلال دوقطبی نام دارد.

پروت میگوید فقط مدت کوتاهی مهمان آنهاست و در تاریخ مشخص از بین آنها خواهد رفت و ماموریتش در زمین تمام می شود. تاریخ پایان ماموریتش هم اعلام میکند و میگوید یکی از بیماران بیمارستان را با خود به کی پکس می برد. به همین خاطر با تک تک بیماران مصاحبه میکند تا یکی که لیاقت سفر به کی پکس را دارد انتخاب کند!

دکتر مارک با وجود شواهدی که نشان میدهد پروت واقعا از فضا آمده است تصمیم میگیرد او را هیپنوتیزم کند و گذشته اش را بفهمد. پروت ابتدا به هیپنوتیزم مقاومت نشان میدهد و با سماجت دکتر مارک او گذشته را می گوید. در ابتدا می گوید که از کی پکس آمده است و مارک متعجب میشود که او حتی در هیپنوتیزم هم که باید حقیقت گفته شود می گوید از کی پکس آمده است. او همزمان تحقیقاتی برای شناسایی از روی چهره پروت و پیدا کردن سابقه اش انجام میدهد و متوجه می شود که نام واقعی او پروت نیست و یک آدم کاملا عادی با این قیافه وجود داشته است که مفقود شده است و خبری از او نیست. بنابراین نتیجه می گیرد که پروت همان شخص است که دیوانه شده است اما برای مطمئن شدن تصمیم میگیرد هیپنوتیزم را ادامه بدهد و در جلسات بعدی هیپنوتیزم، گذشته های دورتر را هدف قرار می دهد. پروت در یکی از همین جلسات می گوید که یک روز به خانه بر میگردد و می بیند همسرش توسط یک کشته شده است، او که بسیار عاشق همسرش بوده است پس از این اتفاق دیوانه می شود و در این حین با گریه و در حالیکه به خود می لرزد دکتر مارک او را از هیپنوتیزم بیرون می آورد و دیگر مطمئن می شود که او دیوانه شده است. با این حال در خلوت خود همچنان در فکر فرو می رود و به نظر می رسد در ذهنش هنوز سوالاتی بی جواب مانده است.


در روز موعود دکتر مارک تصمیم میگیرد به اتاق پروت برود و ببیند آیا او غیب می شود یا نه. اما چند دقیقه خواب می ماند و اینجا نقطه اوج فیلم است که انصافا موسیقی زیبا و مناسب حال و هوای فیلم هیجان فیلم را دوچندان می کند. نگهبان بیمارستان از طریق دوربین داخل اتاق را می بیند. ناگهان نور شدیدی می زند و یک لحظه دوربین فاقد تصویر می شود و دکتر مارک داخل اتاق می شود و می بیند پنجره باز است و پروت نیست. مات و مبهوت میشود و به اطراف نگاه می کند ناگهان پروت را می بیند که زیر تخت خود افتاده است و می لرزد.

چند ماه بعد پروت را نشان می دهد که روی ویلچر نشسته است و قدرت راه رفتن و تکلم را از دست داده است. دکتر مارک راجع به بیمارانی که توسط پروت خوب شدند صحبت می کند و می گوید "آن دختری که قرار شد تو به کی پکس ببری همان روزی که این اتفاق برای تو افتاد ناپدید شد و به تمام بیمارستان ها، پناهگاه ها و. خبر دادیم و پلیس هم نتوانست او را پیدا کند. واقعا چه اتفاقی برایش افتاد؟!" و در اینجا دکتر مارک به نظر می رسد که دیگر مطمئن شده است که پروت دیوانه بوده و فیلم هم در اینجا تمام می شود.

خب روند فیلم به شکلی هست که در آخر بیننده مطمئن می شود پروت دیوانه بوده است. اما حقیقت چیز دیگری است. این همان نکته ای است که گفتم کمتر کسی متوجه آن می شود.

حقیقت این است که پروت یک شخصیتی بوده است که وقتی زنش کشته می شود دیوانه می شود و دیگر خودش را یک انسان بدبخت می بیند که علاقه ای به ادامه زندگی ندارد. در این حین آن موجود فضایی برای ماموریتش بدن پروت را تسخیر می کند و از آن لحظه به بعد پروت از جانب موجود فضایی صحبت می کند. در واقع بدن او توسط یک فضایی تسخیر می شود، این برای مسیحی ها و مسلمان ها قابل درک تر است. دلایلی هم برای درست بودن این احتمال وجود دارد، از جمله ؛ در سکانسی از فیلم دکتر مارک از پروت پرسید "اگر فضایی هستی چرا شبیه ما هستی و مثل ما صحبت می کنی" پروت جواب داد "چون این بهترین حالت در سیاره شماست. دکتر مارک میدونی چرا حباب گرده؟! چون بهترین حالتش همینه."

یعنی وقتی شما دست خود را پر از آب کنید و آب را به هوا بپاشید قطرات آب به حالت کروی و گرد در می آیند چون این مناسب ترین و پیوسته ترین شکل برای مایعات هست. به همین دلیل سیارات گرد هستند چون حاصل ماده مذاب و مایع بوده اند. آن موجود فضایی هم بدن پروت را برای مدتی تسخیر کرده است چون در این صورت با جو و اتمسفر زمین و زبان زمینی ها برایش مشکلی پیش نمی آید. از دیدگاه فلسفی پروت با بیان این مطلب که حباب گرد است و در سیاره شما این بدن بهترین حالت برای من است اشاره به این نکته دارد که خداوند  انسان ها را به بهترین و کامل ترین شکل خلق کرده است، همان اندیشه احسن الخالقین.

 آمدن و خروج این موجود فضایی به بدن پروت هم همراه با نور بود که در فیلم نشان داده شد. و این موارد به اضافه دانش ستاره شناسی و ناپدید شدن آن دختری که برای سفر به کی پکس انتخاب شد همگی ثابت می کنند که آن مرد در برهه ای از زندگی اش واقعا میزبان یک فضایی بوده است.

 سایر مطالب مرتبط:

نقد فیلم برتری (Transcendence)

نقد فیلم Predestination

نقد فیلم لوسی LUCY

نقد و بررسی فیلم GAMER


شاید قبلا در مورد شرلوک هلمز شنیده باشید و داستان های آن را خوانده باشید اما سریالی که انگلستان با بازی بِنِدیکت کامبِربَچ Benedict Cumberbatch ساخته است را حتما باید ببینید. کسانی که اولین بار نام او را می شنوند در تلفظ آن مشکل دارند! اما وقتی تلفظ صحیح را یاد بگیرید برای همیشه نامش در ذهنتان باقی می ماند که این خود نکته ای جالب است.

سریال به داستان اصلی وفادار است اما به جای اینکه در گذشته اتفاق بیافتد در قرن و بیست و یکم اتفاق می افتد و همین سریال را جذاب تر کرده است.

شرلوک هلمز به عنوان مشهور ترین شخصیت داستانی در رکوردهای جهانی گینس ثبت شده است.

شرلوک یک کارآگاه نابغه است که صحبت های او میتواند برای ببینده آموزنده باشد، بعد از دیدن این سریال قوه استدلال من قوی تر شد.

موارد جالبی در هر دو سریال مطرح میشوند، به عنوان مثال شرلوک با یک نگاه به هرکسی اطلاعات زیادی از او بدست می آورد که باورکردنی نیست.

در قسمت اول سریال وقتی وارد آزمایشگاه میشود یک شخص غریبه را میبیند که همراه دوستش آمده است. دوستش میگوید معرفی میکنم آقای جان واتسون. شرلوک موبایل آقای واتسون را میگیرد تا به کسی پیام بفرستد و بعد در چند لحظه بدون اینکه حرفی بین آنها رد و بدل شود موارد زیر را به جان واتسون میگوید:

تو برای هم خانه شدن با من آمده ای،

سرباز هستی، عراق یا افغانستان خدمت کرده ای،

به زور به آنجا فرستاده شده ای،

از وقتی برگشتی دچار ضربه روحی شدی، روانشناس داری،

کسی را نداری جز یک برادر معتاد که با او قطع رابطه کرده ای!

آن فرد شوکه میشود و میگوید من هیچ حرفی به تو نزدم، هیچ کسی هیچ حرفی به تو نزده است، پس از کجا این موارد را فهمیدی؟؟

 بعد شرلوک برایش توضیح میدهد که چطور متوجه این همه اطلاعات شده است.

توضیحات:

امروز صبح به دوستم گفتم پیدا کردن هم خانه برای من کار سختی است و امروز او با یک فرد جدید اینجا آمده است پس تو برای این منظور اینجا آمده ای.

مدل موهات و طرز ایستادنت نشان میدهد سرباز هستی، رنگ پوستت سفید است اما فقط از مچ دست آفتاب سوخته شده ای پس در خاورمیانه بوده ای که میشود عراق یا افغانستان.

عصا برای راه رفتن استفاده میکنی اما موقعی که سرپا وایسادی و توجه ات جای دیگری است اصلا احساس ناراحتی نمیکنی و درخواست صندلی نکردی پس مشکلت بیشتر روحی هست تا جسمی در نتیجه حتما روانشناس داری. (دولت برای پلیس ها و افراد نظامی که دچار شوک و مشکل روحی میشوند اجبارا روانشناس میگذارد.)

دنبال هم خونه هستی اما گوشی گرانقیمت داری، پس برای خودت نیست.

روی موبایلت پر از خط و خش بود، آدمی که پول نداره با تنها موبایل گران قیمتش اینطور رفتار نمیکنه پس نشون میده که این موبایل را هدیه گرفتی و خط و خش متعلق به صاحب قبلیش بوده.

پشت گوشی اسم کسی که فامیلیش با تو یکی هست حک شده پس برای برادرت بوده. (خارج از کشور معمولا اسم صاحب گوشی رو روی قاب گوشی حکاکی میکنن، توی ایران هم معمولا روی مدل های لاکچری آیفون این کارو میکنن.)

برادر داری، اما دنبال هم خونه هستی پس باهاش به مشکل خوردی که پیشش نمیخوای بری.

اطراف سوکت شارژ گوشی پر از خط و خش هست که نشون میده استفاده کننده نتونسته درست شارژر رو به گوشی متصل کنه و همیشه دستش لرزش و رعشه داشته، پس معتاد الکلی بوده.

دیدی؟ زیاد سخت نبود!


 

در سریال منتالیست هم به صورت ضعیف تر این اتفاقات میافتد و شخصیت فیلم چنین مهارتی دارد، البته از نظر بداهت و سرعت عمل اصلا با شرلوک قابل مقایسه نیست. در هر دو سریال درمورد سریع به خاطر سپردن یا به خاطر سپردن اطلاعات زیاد از طریق تکنیک قصر ذهن یا قصر حافظه صحبت میشود و هردوی آنها از این تکنیک استفاده میکنند. با کمک این تکنیک میتوان هرچیزی را در زمان سریع به خاطر سپرد طوری که هرگز فراموش نشود. آموزش این تکنیک را می توانید از طریق لینک زیر که برای اولین بار در اینترنت قرار گرفته است تهیه کنید:

آموزش کاخ ذهن، قوی ترین تکنیک حافظه

 

بندیکت کامبربچ

چند حقیقت درمورد بندیکت کامبربچ:

قبلا در فیلم بازی تقلید که در همین سایت نقد شد نقش یک دانشمند که ماشین انیگما نازی ها را توانست رمزگشایی کند بازی کرده است. فیلم اقتباسی از زندگی آلن تورینگ بود که برای بریتانیا بسیار مهم است زیرا دولتمردان و قوانین کشور در مرگ آن دانشمند تأثیر داشتند. بعد از این فیلم بندیکت کامبربچ از ملکه الیزابت دوم مدال گرفت.

بندیکت کامبربچ جوایز زیادی برنده شده است و در سال 2014 مجله تایم، او را جزو 100 فرد تاثیر گذار جهان معرفی کرده است. یکی از فیلم های پرطرفداری که او بازی کرده است فیلم دکتر استرنج می باشد. برخی از کارگردان ها معتقدند که او قیافه عجیبی دارد و خیلی به افراد نابغه و عجیب و غریب شباهت دارد و در همه جا نظر مردم را به خودش جلب میکند.

ایمان صدیقی/ سایت اسرار ماوراء


منبع: https://asrarmavara.ir/1398/02/19/sherlock/

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آنلاین فیلم ببین + لینک دانلود HighCAM Group مرجع آموزش پاورمیل و فرز 5 محور دانلود آهنگ جدید فارسی | موزیک 2016 زیرنویس ها فروشگاه ایران مارکت سنتر کابوک انجمن علمی بخش تاریخ دانشگاه شیراز hossein-77 مجله اینترنتی مستر کامنت معرفی بهترین لوازم آرایشی و بهداشتی بلاگ آریاپورتال